|
کد مطلب: 181890
تاریخ انتشار : 1394/04/01 08:44:41 نمایش : 1745
فخيمجو کسي است که در دوره رياستجمهوري بنيصدر به خاطر اينکه وي به حضرت امام توهين کرده بود، با سيلي زير گوشش نواخته بود، به طوري که به نقلي تا پاي اعدام هم پيش رفت.
به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، روزنامه وطن امروز نوشت: از همان پاسخي که به دکتر- بازجوي ساواک- داده بود، معلوم بود تا آخر پاي حرفش ميماند. در پاسخ به پيشنهاد مديريت کاخ جوانان شاه در شمال شهر و بيخيال شدن ادامه مبارزه گفته بود: «من اگر مدير آنجا شوم، ميتوانم در آنجا براي امام حسين(ع) عزاداري کنم؟» اين برخوردش باعث شد بازگردد زندان، بيشتر کتک بخورد و فحش بشنود از ماموران ساواک اما ميگويد:
به گره خوردن زلفش با امام حسين(ع) ميارزد. ميگويد: هرکسي زلفش به امام حسين گره بخورد، هر جاي عالم برود و پاي هر ميزي مثلا با ۱+۵ بنشيند، مطمئن است، چون پاي اعتقاداتش خواهد ايستاد. «عبدالحميد فخيمجو» مبارزي که از پيش از انقلاب تا امروز انقلابي زندگي کرده خاطرات فراواني از زندانهاي شاه، کميته استقبال حضرت امام، مدرسه علوي، دولت موقت، غائله کردستان، بنيصدر و حضور در دادستاني انقلاب و جنگ دارد. فخيمجو کسي است که در دوره رياستجمهوري بنيصدر به خاطر اينکه وي به حضرت امام توهين کرده بود، با سيلي زير گوشش نواخته بود. به طوري که به نقلي تا پاي اعدام هم پيش رفت. به بهانه سالروز مصوبه عدم کفايت سياسي بنيصدر و خلع او از رياستجمهوري با «عبدالحميد فخيمجو» به گفتوگو نشستهايم.
آقاي فخيمجو! شايد بشود گفت خاطرات شما از ناشنيدهشدهترين خاطرات انقلاب است، نميدانم از کجا شروع کنم. قبل از انقلاب، زندان، استقبال از امام، غائله کردستان يا بنيصدر. به نظر ميرسد اگر از ورود شما به مبارزات با شاه شروع کنيم، بهتر است. از چه زماني وارد جريان مبارزه شديد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. در ۱۱-۱۰ سالگي در جريان ۱۵خرداد سال ۴۲ دقيقا در بازار و چهارراه گلوبندک بودم و از نزديک صحنهها را ديدم. مسائل سياسي را نميفهميدم اما چون مرکزيت هيئات مذهبي در بازار بود، ما هم با دسته عزاداري از محل خودمان راه افتاديم تا بازار که دقيقا شاهد جريانات ۱۵خرداد بازار بودم. شعارهايي که ميدادند، شيشههاي دادگستري را آوردند پايين و نقشي که طيب داشت در مراسم همه اينها را ديدم. وسط شلوغيها و تيربار و اينها هاج و واج بودم که يک پيرمردي مرا ديد و با تشر گفت: آخر بچه اينجا چکار ميکني؟ من هم گفتم گم شدهام. گفت: خونهات کجاست؟ گفتم خيابان اميريه پل اميربهادر. يه آدرسي داد و ما جان سالم به در برديم. غرض اينکه صحنههاي ۱۵ خرداد هيجان مرا در همان ۱۱ سالگي براي مبارزه تقويت کرد.
از چه سني جديتر وارد نهضت امام شديد؟
از ۱۵ سالگي کشيده شدم به جريانات سياسي و با تفکر امام آشنا شدم و وارد فضايي ماوراي سن خود شدم. ديگر لحظهاي آرامش نداشتم هرگونه ميتوانستم تفکرات امام(ره) را تبليغ ميکردم و با رژيم هم مبارزه ميکردم. منزل ما نزديک مهديه بود. سخنراني که آنجا ميآمد، آنقدر ما علاقه به سخنرانياش داشتيم، دنبال اتومبيلش راه ميافتاديم که به سخنراني بعدي برسيم. جلسات خانگي علامه جعفري ميرفتيم. حسينيه ارشاد هم ميرفتيم پاي سخنراني مرحوم صدر بلاغي، شريعتي و مطهري. کنجکاو ميشدم. کتاب ميخواندم. در نهايت به جايي رسيد که براي همسن و سالهاي خودم صحبت ميکردم.
فعاليت شما به شرکت در سخنراني و آگاهي سياسي خلاصه ميشد؟
نه! اصلا هر جا خلافي ميديدم حرف ميزدم و اعتراض ميکردم. وارد مسجد که ميشدم بلند ميگفتم براي سلامتي روحالله الموسوي خميني اجماعا صلوات بفرست... ميآمدند ميگفتند اين را از مسجد بيرونش کنيد، ميگفتند اگر اينجا ميآيي بايد بيايي نمازت را بخواني و بروي. شلوغ نکني. در مدرسه هم صحبت ميکردم. با مديران مدرسه مجادله داشتم. خيلي جرات ميخواست اين کار چون مديران مدارس معمولا نيروهاي ساواک بودند. اصلا استخدام ساواک بودند خيليهاشان. ما دبيرستان نقش جهان بوديم. دکتر اناريان مديرش بود. حوصله هم ميخواست اين کارها به اين دليل که جامعه در يک وضعيت بياطلاعي و هرج و مرج بود. رژيم هم همين را دوست داشت. ما ولي خودجوش کار خودمان را ميکرديم. راديو عراق گوش ميداديم. يادم ميآيد يک شعري ميخواند، سرود جالبي بود.
چرا راديو عراق؟
چون عراق مخالف جريان شاه بود و با شاه سر جنگ داشت. راديو عراق خيلي عليه شاه بعد از ۱۵ خرداد فعاليت ميکرد. معروف شده بود. يک قطعه سرودي داشت که ما اين را مينوشتيم اينور و آنور که معنايش اين بود: «بر در و ديوار نويسند به راه، مرگ بر شاه، بر اين عامل رسواي سياه». بقيه راديوها را هم گوش ميداديم.
چه سالي دستگير شديد؟
اولين بار سرباز بودم که دستگير شدم. فکر ميکنم سال ۵۳ بود. در پادگان عليه شاه صحبت کردم، بازداشت شدم. جلسات مخفيانه داشتيم در اسلحهخانه. با صحبتهاي من تعدادي از نيروهاي کادر پادگان جذب شدند. شاه يا هويدا هرجا ميخواستند بروند، هليکوپترشان در باغ شاه مينشست و بلند ميشد و از آنجا براي بازديد و ... ميرفتند. ما تصميم به ترور شاه گرفته بوديم چون در اسلحهخانه هم بوديم و دستمان پر بود اما کار به آنجا نکشيد. خبردار شدند و بازداشت شديم.
پس اولين بار سال ۵۳ رفتيد زندان. کدام زندان بوديد؟
شکنجهگاه ساواک.
با چه کساني همبند بوديد؟
من کلا انفرادي بودم اما همان موقع مقام رهبري در زندان بود، شهيد رجايي هم بود. همه بودند. بند ۲ بند مهمي بود.
فقط شکنجهگاه ساواک زنداني بوديد؟
خير! مدام منتقلم ميکردند. عشرتآباد، بند سياسي پادگان دژبان و بعد دادگاه و... يک سال آنجا بودم. دوباره سال ۵۵ در ماهشهر بازداشت شدم.
زندان که بوديد کار سازماني تقويت نشد؟ تاثير زندان رفتن بر شما چه بود؟
زندان خيلي تاثير داشت، خود ماموران ساواک هم ميدانستند. زندانها ظاهرا به چشم نميآمد ولي در باطن داشت براي رژيم دردسر درست ميکرد، خانوادهها و آشنايان زندانيان کمکم حساس شدند، ميگفتند چرا اينها را گرفتيد؟ ميگفتند چون کتاب خوانده، چون حرف زده، خب! خانوادهها هم اعتراض ميکردند. ملاقاتهاي ما خودش کار سياسي بود، خانوادهها جمع ميشدند، شعار ميدادند، ما اعتصاب ميکرديم. گاهي از عمد به ملاقات نميرفتيم تا خانوادهها شلوغ کنند بگويند بچههاي ما را کشتيد، با آنها چه کرديد. هفته قبلش به خانوادهها ميگفتيم همه بيايند بعد نميرفتيم ملاقات، خانوادهها هم شلوغ ميکردند، شعار ميدادند بعد شلوغ ميشد همه جمع ميشدند ميگفتند چه شده، چرا گرفتند؟ خانوادهها ميگفتند چون کتاب خوانده. بله ديگر! آشنايان، همسايهها، دوستان ميفهميدند و هوشيار ميشدند.
يک نکتهاي که درباره زندان وجود دارد و در دوره زندان و مبارزات کمر شاه را شکست، همين اعتقادي بود که بچههاي مذهبي داشتند. آن زمان اينطور بود که اگر خانوادهاي مذهبي بود، همه چيزش مذهبي بود. همه چيز مشخص بود. خانواده مذهبي؛ هم دخترش، هم پسرش، همه مناسبات مذهبي بود. رفتوآمدها همينطور. حدوسط نبود. اگر هم خانوادهاي مذهبي نبود، کاملا مشخص بود. بلبشو نبود.
يعني ميفرماييد تمييز دادن غيرمذهبي از مذهبي راحت بود؟
بله! به ندرت پيش ميآمد غير از اين باشد. ما به اين معنا که الان هست، جواني نکرديم اصلا. سندش همين زندان که رفتيم. ما به خاطر مبارزه با فساد رفتيم زندان اگرنه شاه مرض نداشت که ما را دستگير کند. اجازه دهيد يک خاطرهاي اينجا تعريف کنم؛ روز آخر بازجوييام بود. يعني بازجويي تمام شده بود. دکتر– اين بازجوهاي ساواک را با اينکه بيسواد بودند، دکتر ميگفتند، چون در اسرائيل آموزش ديده بودند- آمد و ۲ ساعت برايم حرف زد. حالا در پرانتز يک چيز بگويم. بعد از انقلاب من نماينده وزارت کشور در اردوگاه اسرا بودم. کسي که قبل از انقلاب، نگهبان من در زندان بود آمد به دست و پاي من افتاد و گفت مرا ببخش فخيمجو. گفتم بخشيدم ولي مقدسي مرا زير هشت خيلي زدي. واقعا هم ميزدند، چون در زندان هم آرام نبودم. کجا بوديم؟
داشتيد ميگفتيد که روز آخر بازجويي دکتر آمد سراغتان!
بله! اين به اصطلاح دکتر آمد و گفت: «گول آخوندها رو نخور، تو مگه ميتوني حکومت عوض کني؟ برو دنبال لذتت. قيافهات رو ببين چه وضعي شده.» خلاصه! تا ميتوانست مغز مرا شستوشو داد به خيال خودش. بعد صحبتهايش را که گفت و تمام شد، دوتا برگه داد و گفت: «يکياش براي عفو گرفتن از شاه و يک برگه ديگر را امضا کن تا تو را مسؤول کاخ جوانان شاه در شمال تهران کنيم».
بعد شروع کرد به توضيح دادن کاخ جوانان شاه؛ بهترين شراب، بهترين شهوت و از اين جور تشکيلات و گفت: برو آنجا لذتت را ببر.
لازم است بگويم کاخ جوانان شاه زيرشاخهاي بود از بنياد پهلوي که دست اشرف بود. فرهيختهترين آدمها، زيباترين خانمها و بهترين چيزها را ميآوردند و به فساد ميکشاندنشان و دخترها را معشوقه درباريها ميکردند.
همه اين حرفها را که زد. من يک پاسخي به او دادم انگار روي جک ده تني گذاشتند و پرتش کردند. عصباني شد.
چه جوابي داديد؟
گفتم: آقاي دکتر ما توي کاخ جوانان که باشيم ميتوانيم براي امام حسين عزاداري کنيم. اين را که گفتم، ديوانه شد. گفت: مردهشور تورو ببرد احمق، کثافت، و شروع کرد به فحشکش کردن و گفت: بياييد ببريدش. اين آدم نشده. ما گفتيم به اين لطفي بکنيم. مردهشورت را ببرند.
چرا اين پاسخ را داديد؟
ببينيد! من معتقدم هر کسي زلفش به امام حسين گره خورد، بيمه است. هرجا ولش کنيد، پاي اعتقاداتش هست. چه آمريکا، چه در بند و زندان و چه ۱+۵. ببينيد! ما در بند بوديم اينطور برخورد کرديم. يک وقت يک نفر در زندگي عادي است، بند را آب ميدهد. چنانچه در انقلاب هم خيلي داشتيم.
چه زماني آزاد شديد؟
نزديکهاي سال ۵۷، آخراي ۵۶.
بعد از آزادي به کار سياسي ادامه داديد؟
بله! سخنرانيهاي ما بيشتر شد. بچهمحلها را ميبرديم کوه و آنجا بحث ميکرديم. در محل براي کساني که زندان رفته بودند، خيلي ارج و قرب قائل بودند. مردم استقبال ميکردند. ما هم تا ميتوانستيم نوار و اطلاعيه امام را ضبط و پخش ميکرديم. يکي از بچهها که در تيم من بود و با هم کوه ميرفتيم، همين محمود خسرويوفا بود که الان رئيس کميته پارالمپيک هست. خيلي با بچهمحلها کار ميکرديم. درباره انقلاب، زندان و....
در آستانه انقلاب مسؤوليتي گرفتيد؟
در کميته استقبال بوديم، تقسيم مسؤوليت شد؛ آقاي حيدري مرحوم عراقچي و آقاي رفيقدوست و... من مسؤول حفاظت مدرسه علوي شدم. حميد نقاشيان مسؤول حفاظت خود امام بود. شهيد منتظري مسؤول حفاظت روحانيت بود و من مسؤول حفاظت مدرسه. البته امام بيشتر در منزل پشت مدرسه که منزل آقاي وطنخواه بود، ميماندند. مدرسه محل ديدار بود. همه اداره انقلاب از همان مدرسه بود. تصميمگيري درباره ساواکيها، طاغوتيها، اموالشان و اينها در همان مدرسه انجام ميشد.
در دولت موقت، وارد عرصه اجرايي شديد؟
من از اول بازرگان را قبول نداشتم. بازرگان را تعبدي قبول کرديم. مخصوصا ما بچههاي زندان با بازرگان کنار نميآمديم. سيکل فکريمان فرق ميکرد. از همان اول در زندان ما خطمان را جدا کرده بوديم.
مسؤوليتتان در دوره دولت موقت چه بود؟
بعد از اينکه با امام رفتيم قم، در تيم حفاظت بوديم. امام دستور تشکيل سپاه را دادند. گفتند: نگه داشتن من مهم نيست، نگه داشتن انقلاب مهم است. ما آمديم تهران و با تيم اجرايي که سپاه را تشکيل داد، همکاري کرديم. از قم که برگشتيم رفتيم خيابان سلطنتآباد سابق، پاسداران فعلي، ساختمانهاي ساواک را گرفتيم و اولين پايگاه ستاد مرکزي سپاه پاسداران تشکيل شد. شورايي هم بود. آقاي دانشمنفرد فرمانده ستاد بود که بعد استاندار فارس شد. ابوشريف، محمودزاده، حاجمحسن رفيقدوست، بشارتي و.... نماينده امام هم در آنجا آقاي لاهوتي شد. آنجا که تشکيل شد، براي جذب نيرو در کميتههاي آن زمان که خودجوش تشکيل شده بود، براي سپاه ايدهآل بود. بعد از تشکيل سپاه چند ماه نشد که مسائل گنبد پيش آمد و بعد مسائل کردستان. من اولين فرمانده عمليات منطقه کردستان شدم. آقاي جواد منصوري تازه شده بود فرمانده سپاه که ما رفتيم کردستان.
در واقع شما اولين نفري بوديد که به نمايندگي از انقلاب رفتيد کردستان؟
بله! از سپاه هيچکس جلوتر از من نرفت. حتي هنوز ماجراي پاوه اتفاق نيفتاده بود. من قبل از کميتهاي که امام فرستاد براي حل مساله کردستان رفتم براي عمليات نظامي، چون کوملهها کردستان را محاصره کرده بودند.
گويا مدتي هم در زنجان بوديد؟
بله! قبل از ماجراي کردستان بود. در زنجان غائلهاي پيش آمد که ما رفتيم آنجا. بعد از اينکه حل شد مردم اجازه نميدادند برگردم. درخواست داشتند آنجا بمانم. آقاي لاهوتي آمد و مرا ابقا کرد. چند روز نشد که جواد منصوري شبانه زنگ زد و گفت کردستان در محاصره است و تلفنگرامي مرا به مسؤوليت سپاه کردستان منصوب کرد. شبانه از زنجان- بيجار رفتم کردستان. بعد از شکستن محاصره تکاب فرمان امام را گرفتم. پشتبام ژاندارمري راديو گوش ميکرديم. امام حکم تاريخي داد و گفت: «عزالدين حسيني فاسد است و هرکس توانست او را اعدام انقلابي کند.» برادرش هم جلالالدين حسيني بود که سردسته غائله کردستان بودند.
آن گروهي که متشکل از آيتالله طالقاني، شهيد بهشتي و آقاي هاشمي بود، بعد از شما به کردستان آمد؟
بله! آنها بعدتر آمدند. فرداي حکم امام يک کميتهاي به سرپرستي داريوش فروهر به نام هيات صلح به منطقه آمدند. جلسهاي تشکيل دادند. يکسري روحانيون بودند. از ارتش بودند. سرهنگ آزاده هم بود؛ فرمانده ژاندارمري منطقه. من و معاونم آقاي محمود رفيعي هم در جلسه بوديم. در جلسه که در منطقهاي به نام کزنزا تشکيل شد من ديدم به جاي اينکه درباره صلح صحبت شود، درباره آزادي کردستان، صحبت ميشود. من گفتم: «مگر کردستان در بند هست که ميخواهيد آزادش کنيد. اتفاقا انقلاب کرديم که کردستان آزاد شود.» جلسه را منحل کردم و گفتم شرکت در اين جلسه حرام است. آمدم بيرون. سرهنگ آزاده دنبال من آمد و گفت: «آقاي فخيمجو شما نبايد جلسه را ترک کنيد». گفتم: «مملکت دارد از دست ميرود، اينها ميخواهند کردستان را هم آزاد کنند؟!» من ميدانستم اينها نقشه دارند. جاده کردستان را بسته بودم، چقدر اسلحه گرفتم از اينها.
جلسه را ترک کرديد؟ غير از سرهنگ ژاندارمري کسي به شما خرده نگرفت؟
زدم بيرون، نگذاشتم کار به آنجاها بکشد. بعد از جلسه من رفتم سمت ايرانخواه (ايرانشاه بود قبلا) ۷۰کيلومتري سقز چون يک ژاندارمري آنجا بود که تحويل کومله داده بودند. به سرهنگ آزاده هم گفتم شما ژاندارمري را بهراحتي از دست داديد من ميروم به سختي تحويل بگيرم. به محمود رفيعي هم گفتم، محمود اگر شب برگشتم همه اينها را اعدام ميکنم. کاغذي را باد داشت ميبرد، از اين کاغذهاي رنگي سيگار بود. پشتش دستور دادم به رفيعي که اگر تا شب برنگشتم همه اينها را اعدام کن. امضا عبدالحميد فخيمجو. (با خنده)
در نهايت چه شد؟
دولت موقت ميخواست کردستان را تحويل بدهد. مذاکره نتيجهاي دربر نداشت. آنها برگشتند. دکتر نيلوفري هم گفته بود که فخيمجو ۶ تا از سران کومله را کشته و دنبال سرش بودند در کردستان. ايده دولت موقت تحويل دادن کردستان به مارکسيستها بود.
بعدش کجا رفتيد؟
در کردستان مجروح شدم. در سپاه بودم. تا دولت شهيد رجايي تشکيل شد و آقاي زوارهاي مرا خبر کرد. آن موقع آقاي مهدويکني وزير کشور بود. گفتند ميخواهيم بروي فرمانداري جيرفت. گفتم: تابع هستم، هرجا براي خدمت باشد ميروم. گفت: جيرفت گرم است، اشرار هستند و...، گفتم عيبي ندارد.
آمديد جيرفت تا قضيه بنيصدر پيش آمد.
بله! مفصل است.
تعريف کنيد.
من فرماندار بودم، او آمده بود براي بازديد از اردوگاه ۲۰۰۰۰ نفري جنگزدگان. امام(ره) فرموده بودند دولت بايد خيلي سريع تکليف جنگزدگان را مشخص کند، آقاي زوارهاي خدا رحمتش کند به من زنگ زد، معاون مالي اداري وزارت کشور بود، هماهنگ کرد که بنيصدر بيايد. ايشان آمد براي بازديد، من اول يکي، دو بار مخالفت کردم با حضورشان، چون آن موقع درگيري بود بين حزب جمهوري اسلامي و بنيصدر؛ اختلافها و دودستگيها، خيلي وضعيت بدي بود، ما درگير بوديم با اشرار آن موقع، تعدادي هم کشته داده بوديم. هرچه زنگ ميزديم که هليکوپتر بگيريم ميگفتند بايد فرمانده کل قوا دستور بدهد، او هم فرمانده کل قوا بود، آقاي باهنر، معاونت سياسي استاندار بود، ايشان آمد و بنده خدا تمام مراسم را اجرا کرد، استاندار کرمان که حاج آقاي ساوه بود، گفته بود به باهنر که تو برو اين فخيمجو کار دستمان ميدهد. همه کارهاي استقبال و... را ايشان انجام داد.
چرا شما زير بار استقبال از بنيصدر نرفتيد؟
من از اول با بنيصدر مخالف بودم. اولين سخنرانياش در دانشگاه شريف را که حضور داشتم فهميدم اين انقلابي نيست و به درد انقلاب نميخورد.
منافقين هم دور و برش بودند. همانجا به کسي که کنار دست من بود گفتم اين کار دست انقلاب ميدهد.
خب! مراسم استقبال را بگوييد.
بله! قرار بود بعدازظهر برود سالن فدراسيون سخنراني داشته باشد. بعد ناهار من ديدم موقعيت خوبي است، حالا که آمده بروم و هليکوپتر را بگيرم، چون لازم داشتيم براي اردوگاه و شرايط غيرمترقبهاي که پيش ميآمد و هم به خاطر درگيري با اشرار؛ ميخواستيم بتوانيم از بالا آنها را تعقيب کنيم، هم محلشان را بيابيم هم اگر حادثهاي پيش آمد سريع بتوانيم مرکز را خبر کنيم، چون وسايل ارتباطي نبود. جادهها هم بشدت خراب بود. خلاصه! رفتم بنيصدر را ببينم، محافظهايش منعي نکردند چون مرا ميشناختند و ميدانستند من فرماندارم. رفتيم تو، ناهارش را خورده بود و داشت گريپفروت ميخورد. رفتيم و نشستيم و سلام کرديم، گفت سلام عليکم، گفتم من فرماندار اينجا هستم. گفت من فکر کردم اينجا فرماندار ندارد. داستان را برايش گفتم. اردوگاه را و اينکه با اشرار هم درگير هستيم و... اينکه تا حالا ۵ شهيد داديم و گفتم: بر همين اساس ميخواستم از شما درخواست کنم دستور بدهيد يک هليکوپتر اينجا آماده باشد اگر مشکلي پيش آمد، ما بتوانيم از هوا هدايت کنيم جريان و کار را. در همين حين که داشتم اينها را به بنيصدر ميگفتم، منافقين هم داشتند دوربينها را آماده ميکردند براي فيلمبرداري!
شروع کرد به صحبت، دقيق يادم نيست اما چرت و پرت گفت.
مثلا چه حرفهايي زد؟
ديدم به خانواده شهدا توهين کرد و به واژه شهيد هم توهين کرد و ميگفت اين آخوندها دارند سر شما کلاه ميگذارند، شهيد ديگر چيست، شما اشرار را انگولک ميکنيد، بعد به امام توهين کرد.
به همين صراحت؟
بله! تازه بدتر از اينها را گفت. هي ميگفت: من ۱۱ ميليون راي دارم. رئيسجمهور بايد استقلال داشته باشد. يعني چه هر روز از من توضيح ميخواهند و از اين حرفها. من گفتم اين حرفها چه ربطي به من دارد آقاي رئيسجمهور؟! من فقط يک هليکوپتر ميخواهم. اين ولکن نبود. آنقدر چرت و پرتها را ادامه داد و گفت: کدام شهيد؟! ميفرستند جوانهاي مردم را به کشتن ميدهند به اسم شهيد. خلاصه امام(ره) را برد زير سوال. من هم داشتم گوش ميدادم، تعجب کرده بودم، پشيمان هم شده بودم. ميگفتم عجب کاري کرديمها. چرا همچين چيزي ما گفتيم، خيلي خودم را سرزنش کردم. ديدم خيلي دارد حرافي ميکند، تا اينکه گفت: هرچه ميکشيم از دست امام است. ديگر دست خودم نبود، نفهميدم، گفتم گور پدر همه چيز چه ميخواهد بشود مگر، ما که چيزي نداريم، يک دوچرخه داريم، صبح تا شب هم که داريم کار ميکنيم، همين را هم نداشته باشيم؛ خواباندم در گوشش، اصلا تصورش را نميکرد، گيج شده بود. آقاي باهنر داشت از لاي در نگاه ميکرد تا ديد آمد جلوي مرا بگيرد من يک لگد هم انداختم که خورد پشت ران بنيصدر که ديگر دست و پاي مرا گرفتند و بردند. باهنر به من گفت چه کار داري ميکني... يک حرفي زد که ما شوکه شديم؛ گفت امام تازه قلبش خوب شده، امام(ره) از دست همين فاسدان ناراحتي قلبي پيدا کرده بود ديگر، گفت اگر امام(ره) ماجرا را بفهمد خداي نکرده دوباره قلبش ناراحت شود شما چه خاکي بر سرت ميريزي، که من يکهو شوکه شدم.
خلاصه! بنيصدر رفت و سخنراني کرد، عليه ما حرف زد و برگشت تهران و در هيات دولت گفت: بگيريد دادگاهياش کنيد و طبق قانون با طرف(يعني من) عمل کنيد. آن موقع هنوز يک قانوني بود که توهين به شخص اول مملکت مجازاتش اعدام بود. خدا بيامرز زوارهاي زنگ زد به من گفت: پدر رجايي را درآوردي! گفتم چطور؟ گفت: در اين جلسه اين مرتيکه آنقدر اصرار داشت که رجايي به تعويق انداخت.
رجايي خيلي سعي کرد اين قانون زمان طاغوت را درباره شخص اول مملکت پيگيري بکند که در نهايت آقاي هاشمي که آن موقع رئيس مجلس بود با دو فوريت اين قانون را برداشتند.
يعني به خاطر مساله شما اين قانون را برداشتند؟
هر اتفاقي که در هر حوزهاي ميافتاد به تغيير قوانين زمان طاغوت سرعت ميبخشيد. مساله ما هم همانطور بود. البته هفته بعدش هم بنيصدر عزل شد و کار به جاهاي باريک نکشيد.
شما از فرمانداري جيرفت برکنار شديد؟
خير! آقاي زوارهاي تلفنگرام زد که فخيمجو فرماندار جيرفت است و به قوت خود باقي است.
بعد از فرمانداري کجا رفتيد؟
مدتي آنجا بودم، بعد از سپاه مامور شدم وزارت امور خارجه؛ زمان معاونت آقاي جواد منصوري بود. مدتي از جنگ را در وزارت امور خارجه بودم. برنامههاي وزارت امور خارجه در جنگ و جبهه را من هماهنگ کردم. عمليات والفجر ۸ شيميايي شدم.
و بعدش هم که با شهيد لاجوردي همکاري کرديد.
بله! آسيد اسدالله لاجوردي به محسن رفيقدوست گفته بود به فخيمجو بگوييد بيايد کمک ما. رفتيم دادستاني و بعدش در زندان شهيد کچوئي سازماندهي کرديم.
تا چه زماني؟
تا بعد از جنگ که رفتيم وزارت دفاع و در همانجا بازنشسته شديم.
ولي به دستور يکي از مقامات عاليرتبه نظام قرار شد برگرديد به وزارت دفاع؟
قرار شد و آقا، مقام رهبري نامه هم دادند که برگرديم ولي انگار ديگر به درد نميخورديم (باخنده) که برنگرداندند.
چرا؟
بگذريد... مهم نيست.
نظرتان درباره شرايط فعلي کشور و بحث مذاکرات چيست؟
من يک نظر خاصي درباره اين مساله دارم؛ به نظرم بيهوده است، چرا که آژانس که کارها را تاييد کرده تا الان. پس مذاکره براي چيست؟ مگر آژانس غير از ۱+۵ است. دولت هم خيلي تمايل دارد مذاکرات نتيجه بدهد. خيلي هم امتياز دادهاند اما اين رويکرد مملکت را خداي ناکرده به جايي ميرساند که زير چکمههاي آمريکا باشد. الحمدلله رهبري ايستادهاند اگرنه معلوم نبود چه ميشود!
نزديکان شما ميگويند شما خيلي سالها قبل گفتيد ميرحسين موسوي به انقلاب ضربه ميزند. از کجا اين تحليل را داشتيد؟
شناخت پيدا کرده بوديم. خط امام را اگر کسي بشناسد، ميفهمد کي در خط ميماند و کي نميماند. فتنهگرها خيلي ضربه زدند. مهمترينش اين بود که تحليل دست آمريکاييها دادند و اينکه جمهوري اسلامي در داخل چقدر پتانسيل براي براندازي ميتواند داشته باشد. اين آمار را فتنهگران نامرد به آمريکا دادند. شما ميدانيد اگر فتنه ادامه پيدا ميکرد چه بلايي بر سر کشور ميآمد؟ اگر اين جماعتي که آمار به آمريکاييها دادند مسلح ميشدند مگر کاري غير از داعش ميکردند؟ مگر اصلا بدون تسليحات همين کار را نکردند؟ بسيجي را با موتورش آتش زدند. چادر از سر چادري کشيدند. بانک را آتش زدند. خب! داعش هم همين کارها را ميکند. آمريکا هم مدام تجهيزش ميکند. چه براي آمريکا از اين بهتر!
خيلي در اين ۲ ساعت گفتوگو انقلابي بوديد. معلوم است در طول زندگيتان هم همينطور بودهايد. به آدم شور انقلاب ميدهيد. الان در اين وضع و اوضاع اگر آدم بخواهد انقلابي باشد چه بايد بکند؟
اتفاقا انقلابي امروزي يک حال ديگري دارد، يک روز يک خواهري در يک جمع دانشجويي آمد به من گفت حاجآقا ما امروز نميتوانيم ديگر انقلابي باشيم، آن موقع طاغوت بود و اين حرفها الان ما انقلابي بشويم بايد چه کاري بکنيم؟ گفتم چرا نميتوانيد انقلابي باشيد، شما چادر به سر کنيد، حجاب خود را رعايت کنيد، انقلابي ميشويد، سياسي ميشويد، همه در خانوادهتان ميگويند چرا تو اينجوري شدي. آن موقع انقلابي بودن يک کلياتي داشت، مثلا شاه عامل بود براي فساد و بايد برش ميداشتيم، بايد شاه ميرفت، اما الان وارد جزئيات شدهايم.
صحبت آخر...
يک حرفي درباره شعار سال دارم که بايد بزنم. من هرچه فکر ميکنم که چرا آقا اين شعار را براي امسال برگزيدند، ميبينم مردم که از اول انقلاب سوتي ندادهاند. همهاش پاي کار انقلاب بودهاند. دوره امام يک جور در جنگ بچههايشان را دادند و تا الان هم حرف نزدهاند و فقط فداکاري کردهاند. پس چرا آقا امسال شعار دولت و ملت، همدلي و همزباني را گذاشتهاند. فکر که کنيم معلوم ميشود مردم که هميشه همدل و همزبان بودهاند وجدانا. پس دولت است که بايد راه درست را پيدا کند و آرمانهاي امام و انقلاب را پي بگيرد.
|
شهرستان فارسان در یک نگاه |
|
خبرنگار افتخاري |
|
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html
google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html
|
|
|